حسین پناهی:
همه چی از یاد آدم میره مگه یادش که همیشه یادش ه
بی:
دیروز چی شد؟ رفت... دلم میشد تنگ
قالی میشد پهن ، پیر و بچه بی منت اون رو میشستن
پاچه جا طاقچهها بالا بود تا زانو
ماهی با حشو...چه خوشمزست مامان جون
باز هم بابا اومد دستش چند تا نون
حواسها به ساعت نیست و روزها میشه شب آسون
امروز فرداست کو؟ کل عمرم دادن وعده بهم
یادم فراموش ، راه دادم که یادم هم یادم بره
نه ، نه میشه رفت
نه میخوام برگردم عقب
نه ، نه میشه رفت
نه میخوام برگردم عقب
نه میشه رفت نه میشه برگشت
میکشه تیر شقیقه از درد
وقتی که دید تصویر آینه یه ذره نیست شبیه قبلاً
حتماً تقصیر ساعت ه ، ازش موندیم جا همه و
در گیر آینده ، گذاشتیم این لحظه ها بره
یکی گفت جبر دست جابر ه
یکی گفت رضایت یه جا دیگهس
واسه رفتن آماده ، پا داره ، محض اطمینان دو پا دیگه قرض
من چیه قصهام؟ دری که با هر بار آسفالت چند سانت دیگه زیر رفت
امروزش دیروز شد انگار ساعت دوازده و یه ثانیهس
نه ، نه میشه رفت
نه میخوام برگردم عقب
نه ، نه میشه رفت
من میخوام برگردم عقب
حسین پناهی :
یهو وسوسه شدم رفتم توی ناممکن!
تو ناممکن فیل هوا میکردن؟ آره خب فیل هوا...